دوشنبه, 10 آگوست در 1:12 | نوشته شده در   | بیان دیدگاه

It didn’t work out

آخرش که چی؟

پنجشنبه, 16 آوریل در 1:38 | نوشته شده در   | 8 دیدگاه

Where do you think you’re going / Don’t you know it’s dark outside
Where do you think you’re going / Don’t you care about my pride
Where do you think you’re going / I think you don’t know

You got no way of knowing / You got no place to go
I understand your changes / How long before you reach the door
I know where you think you’re going / I know what you came here for
And now I’m sick of joking / You know I like you to be free
Where do you think you’re going / I think you’d better go with me, girl
You say there is no reason / But you still find cause to doubt me
When you ain’t with me girl / You’re gonna be without me
Where do you think you’re going / Don’t you know it’s dark outside

* Where do you think you’re going by Dire Straits *

اصلاح الگوی مصرف، شاید

جمعه, 10 آوریل در 22:18 | نوشته شده در   | 2 دیدگاه

فرق چیزهایی که بهشون میگن کالای مصرفی و کالاهایی که مصرفی تلقی نمیشن رو دقیقاَ نمی‏دونم. اما همین قدر مطمئنم که وسایلی مثل گوشی موبایل، لپ‏تاپ، ساعت‏مچی، دوربین، تلویزیون و حتی اتوموبیل و خلاصه بیشتر وسایل روزمره ما کالاهای مصرفی هستن. حالا فلسفه ساخته شدن واستفاده از این‏ها چیه؟
خیلی راحت میگم که بشر بدون این ادوات و وسایل هم می‏تونه به زندگی‏ش ادامه بده (همون‏طور که قبل از اختراع اون‏ها زندگی می‏کرده) و این‏ها فقط برای ساده‏تر شدن و بعضاً سرگرم کردن آدم مدرن اختراع و ساخته شده. که آدم‏ها کم‏تر به سختی بیفتن و وقت و انرژی بیشتری برای انجام کارهای اصلی‏شون (که هیچ تعریف درستی ازش در دسترس نیست تا به امروز، شاید خواب و س‏ک‏س و این‏ها منظور بوده) داشته باشن.
مقدمه رو کش دادم که به اینجا برسم؛ دیدین این‏هایی رو که با خرید یه ماشین جدید هیچ کدوم از روکش‏های پلاستیکی و برچسب‏های قسمت‏های مختلف رو جدا نمی‏کنن و برده‏وار به ماشینشون عشق می‏ورزن و دریغ از لکه‏ای که روی بدنه اتوموبیل بیفته یا سرعت‏گیری که چرخ‏های ماشین رو لمس کنه. یا حتماً دیدین اون‏هایی رو که گوشی موبایلشونُ تو هفت تا سوراخ و لایه محافظ نگهداری می‏کنن تا یه وقت خال نیفته به روی ماه گوشیشون. این محافظت‏ها در مورد لپ‏تاپ چندین برابر میشه و صاحب وسیله تبدیل میشه به نگهبان و کلکسیونری که از کالایی بس گران‏بها نگهداری می‏کنه.
این رفتارها طبیعتاً تو جهان سوم بیشتر رایجه؛ جایی که قیمت گوشی موبایل برابر حقوق دو ماهه یک کارگر یا کارمند معمولیه. اما هر چند سخت و مصیبت‏بار تهیه کردین وسیله‏ای رو، کافیه چند دقیقه منطقی فکر کنید تا متوجه شید چه ابلهانه‏س این رفتارها. این‏ها ساخته شده بودن که راحت‏تر کنن زندگی‏ها رو، ولی ما ها تبدیل شدیم به صرفاً نگهبان‏هایی از وسایلمون. واقعاً می‏ارزه تحمل این همه مشقت برای نگهداری از چیزهایی که برای نگه‏داشته شدن ساخته نشدن؟ فوقش بتونی از لپ‏تاپت 6 ماه بیشتر استفاده کنی با اون همه نگهداری، اما چه فایده وقتی که از مدل افتاده باشه کامپیوترت و با تمام نو بودن و بی‏عیب بودنش، کار تو رو راه نیندازه. اون پیکان لعنتی که عمری برق انداختیش و نذاشتی یه خال بیفته روش، به چه کاری میاد وقتی که حق تردد نداشته باشه تو خیابون؟
پس بیاین عاقلانه‏تر به این قضیه نیگا کنیم. وسایل مصرفی رو مصرف کنیم، لذتشو ببریم و به موقعش هم ازشون دل بکنیم و بندازیمشون دور.
* خوب، حتماً متوجه تفاوت این حرف‏ها با «تبلیغات به سبک سرمایه‏داری در جهت ترویج مصرف‏گرایی» شدین دیگه؟!

این دل تنگ من و این دود عود

یکشنبه, 5 آوریل در 12:37 | نوشته شده در   | ۱ دیدگاه

فَلا اُقسِمُ بِالشَّفَق / وَالَّیلِ وَ ما وَسُق / وَالقَمَرِ إذَا اتّسَق / لَتَرکَبُنّ طَبَقاً عَن طَبَقٍ

پس سوگند می‏خورم به شفق / و به شب آنچه گرد آورد / سوگند به ماه چون کامل گردد / که از حالی به حال دیگر درمی‏آیید

*قرآن حکیم – سوره انشقاق

another year has gone

پنجشنبه, 19 مارس در 16:08 | نوشته شده در   | 2 دیدگاه

من خوبم؛
شنبه داریم با محمود می‏ریم که ملحق بشیم به یه حرکت جهادی. اردوی بچه‏های مفید. طرف‏های کهنوج و اینا، یه روستای خیلی محرومه به گمونم؛ مثل همیشه. از این اردوها که بعدش، همه احساس مقدس بودن و بنده خوب خدا بودن بهشون دست میده و فکر می‏کنن که چقدر انسان‏های برگزیده و خوبی بودن که از تعطیلات عیدشون زدن که برن به مردم محروم کمک کنن و براشون خونه بسازن. از اون اردوها که من دوست دارم. از اون آدم‏ها که بیشترشون رو به بیشتر آدم‏های اطرافم ترجیح میدم. و از خدایی که در این نزدیکی‏ست.

راستی، سال جدیدتون نو…

new year card

سفرنامه صبا

چهارشنبه, 18 مارس در 22:16 | نوشته شده در   | ۱ دیدگاه

امروز سیزدهمین روز سفر ماست و کماکان در شرق اروپا گرم سیاحتیم. این منطقه از اروپا نسبت به قسمت‏های غربی به شدت بکر باقی مونده و تأثیرات صنعتی شدن چندان محسوس نیست؛ طبیعتی که اینجا داره رو من تو هیچ جای ایران ندیدم. آب‏و‏هوایی نیمه معتدل و گاهاً سرد، مردمی به غایت گرم. اینجا که ما الان هستیم برف‏ها آب شده و بهار چهرشو نشون داده، نسیم خنکی که تو چادرمون میاد وصف ناپذیره. قراره بعد از ظهر همراه کشیش کلیسای محلی – آقای گدولانوف – بریم یه دوری توی شهر بزنیم و از این بی‏ماشینی هم نهایت استفاده رو بکنیم.

از مرز مجارستان که به طرف اسلواکی میومدیم خیلی خسته و و حتی ناامید شده بودیم، خرابی ماشین و اون دوهزار دلاری که تو ترکیه ازمون دزدیدن کم‏کم داشت از پایان سفر ناامیدمون می‏کرد. اما دیروز که پلیس ترکیه باهام تماس گرفت و گفت که دزدُ پیدا کرده، یه مقدار خوشحال شدیم؛ و وقتی کاملاً امیدوار شدیم که اون تعمیرکار ماشین بهمون گفت که یه دونه عین گیربکس ماشینُ پیدا کرده و تا فردا می‏تونیم ادامه بدیم سفرمونُ. می‏گفت از این مدل نیسان تو شرق اروپا خیلی کم پیده میشه و شانس آوردیم که همکارش یه دونه تصادفی هم‏مدل ماشین ما رو سراغ داشت و میخواد گیربکس اونو برای ما نصب کنه.

یادم رفت بگم که دیشبُ تو یه مُتل (که اینجا بهش میگن موتلار) کوچیک تو یه دهکده‏ی تاریخی و کم‏جمعیت در 40 مایلی اینجا خوابیدیم. اسم دهکده کیدولاوا بود و براساس تابلویی که تو میدون اصلی زیر یه مجسمه نصب شده بود، قدمتی 3000 ساله داشت و یکی از ساکنین با انگلیسی دست‏و‏پا شکسته برامون توضیح داد که اون مجسمه وسط میدون، نیم تنه اسکندر مقدونیِ و باز هم طبق گفته‏های همون فرد (که من باورش برام سخت بود) اسکندر با تموم سپاهش یه چند روزی رو تو اون دهکده اقامت کردن و موقع برگشت از شهر (که الان دهکده‏ای بیشتر نبود)، شخص اسکندر کلی تعریف کرده بوده از مردم اونجا و امکانات شهر والخ، که روی همون تابلو نوشته شده بود.

اگر مشکلی پیش نیاد فردا ادامه سفر رو به سمت جمهوری چک (که تا همین چند سال پیش با اسلواکی یک کشور متحد بودن) با ماشین رانندگی می‏کنیم، هر چند که بعیده بتونیم به این راحتی‏ها از این مردم بی‏نظیر و طبیعت اسلواکی دل بکنیم. جاده‏ها هم اینجا خیلی باصفا و باحال‏اند و اگه مثل مشکلی که تو مجارستان با پلیس پیدا کردیم برامون پیش نیاد، با دو روز تأخیر از برنامه، سفرمون رو ادامه میدیم.

الان داره صدای اذان از اون مسجد نزدیک میاد (کلیسا و مسجد دو خیابون فاصله دارن) و باطری لپ‏تاپم هم داره تموم میشه؛ بهتره هر چی زودتر یه کافی‏نت پیدا کنم و این پست رو پابلیش کنم. فعلاً…

*پی‏نوشت: برای خودم هم سخت بود باور نکردن این‏همه جزئیاتی که از سفر تخیلی‏م به دور اروپا نوشتم. اسامی و تاریخ‏ها و کلاً همه چیز ساخته ذهن خودم بود. بی‏شک یه روز که خیلی هم دور نیست، این سفر واقعی رو هم‏راه با هم‏سفری واقعی خواهم رفت. تا اون روز…

افلاک که جز غم نفزایند دگر

جمعه, 27 فوریه در 20:30 | نوشته شده در   | 8 دیدگاه

1

فرقی نداره که فلان کاراکتر تو اون کتابه یا فیلمه مرد باشه یا زن، جوون باشه یا پیر. یا حتی زنده باشه یا مرده. همون‏قدر بهش احساس نزدیکی می‏کنی که با آدم‏های توی آیینه. انگار تصویر خودتو می‏بینی. کاری ندارم اسمشو می‏خوای بذاری هم‏ذات پنداری، هم‏زاد پنداری یا هر کوفت و زهر مار دیگه. مهم اینه که حال می‏کنی باهاش. خودت رو از زاویه اون می‏بینی، حتی شده برای چند لحظه. زندگی رو اونجوری می‏بینی که اون می‏بینه، اصلن با تو حرف میزنه. طرف میشه خود تو، تو میشی خود طرف. تو هم حل میشید. گور بابای بقیه، داری زندگی می‏کنی با اون کسی که می‏خواستی بشی و نشدی. حتی ایده بهت میده، اتوریته‏هات رو شکل میده. غرق میشی. نشئه میشی. با خودت میگی: یعنی میشه؟!

یا یه مدل دیگش اینه که احساس می‏کنی نویسنده عیناً خود تو رو تصویر کرده. کف کردی. هی داستان پیش میره، هی خودتو می‏بینی. خط به خط زندگیتو روایت می‏کنه. مگه یه سناریو رو چند نفر میتونن زندگی کنن؟ این مال من بود به خدا. چجوری ممکنه چنین چیزی؟ کاراکتر داستان پیش میره و میره تا میرسه به یه تفاوت‏هایی با تو. کم‏کم اون کاراکتره ازت دور میشه، نم‏نم فاصله می‏گیره ازت. اما تو دوست نداری اینجوری پیش بره. اصلن چرا باید اینجوری بشه؟ حالا دو تا راه داری، میتونی بی‏خیال اون داستان بشی و صورت مسأله رو پاک کنی، ولش کنی یه گوشه. یا اینکه می‏تونی خودتو ایگنور کنی و تصور کنی که اون تفاوت‏ها اصلن وجود ندارن، باز هم خود تویی که داره روایت میشه. کدوم تفاوت؟! اون یارو عین خود منه. برو بابا… حوصله داری ها.

یعنی اصلاً ردخور نداره این قضیه ها! سعی نکن خودتو خر کنی. فکر کردی این همه داستان‏ها و روایت‏هایی که هر روز نوشته میشن یا فیلم‏برداری میشن چه چیز جذابی میتونه داشته باشه؟! هیچ وقت با خودت فکر کردی؟

داستان زندگی ما، هر کدوم یه پازله. پازلی که از هر طرف نامحدوده. با دیدن و خوندن یا شنیدن هر کدوم از این روایت‏ها، یا درون کاراکتر داستان خودت رو می‏بینی، که در این صورت جای قطعه‏های پازل دونه‏دونه پیدا میشن، و یا دیگرانی رو می‏بینی که دوست داری خودت بودی، که در این حالت هم مرتباً قسمت‏های اضافی به این پازل نامحدود اضافه می‏کنی که روزی باید چیده بشن. و این سیکل ادامه داره و ادامه داره. پایانی در کار نیست.

این میشه که با هر حکایت و روایتی پازلت بزرگ‏تر میشه. هر چقدر پازلت بزرگ‏تر، دردسرت برای چیدن قطعه‏ها بیشتر.

2

یه زمان مد شده بود و هنوز هم ارضا می‏کنه خیلی از این آدم‏های سن‏بالا رو که وقتی چشمشون به این دختر پسرهای ژیگول امروزی میفته که کلی به خودشون رسیدن و این حرفا، تو دلشون یا به اطرافیاشون میگن: مردونگی هم مال زمونه ما بود به خدا. اینا مرد نیستن که! نیگا کن طرف زیر ابرو برداشته. موهاشو نیگا. دست بهش بزنی نقش زمین میشه… و از این مزخرفات.

اما نظر من این نیست اصلن. نه که خودم هم مثل اون‏ها باشم ها. نه. ولی مخافتی ندارم در اکثر مواقع با این هم‏سن‏و‏سال‏هام. اعتقاد دارم که این تغییر و تحول‏هایی که تو پسر و دختر امروز اتفاق افتاده و داره میفته، هر چند به صورت خیلی ضعیف و سطحی، ولی دنباله‏رو همون نظریه انسان مدرنِ که خیلی وقته مطرح شده. قضیه از این قراره که انسان مدرن در اثر تحولاتی که براش اتفاق افتاده و محیطی که خودش به خودش تحمیل کرده، صلاح دیده و حتی مجبور شده که تفاوت‏هایی رو بپذیره تا برای نقش‏های آینده‏اش آماده‏تر باشه.

اینجور میشه که طی این جریان زن‏ها کمی به مردها و مردها هم تا حدودی به زن‏ها شبیه میشن و هر دو به سمت موجودی غایی پیش میرن که حداکثر قابلیت‏ها رو برای ادامه حیات داشته باشه. زن‏ها همراه با حفظ ظرافت‏های زنانه همیشگی، کمی از حواشی(!) می‏کاهند و همانند مرد وارد جریان اصلی زندگی می‏شوند. همچنین زندگی جدید، دیگر مردهای گذشته را هم برنمی‏تابد، پس مرد جدید باید یه‏کم زنانگی کسب کنه و مفهوم ظرافت رو اندکی درک کنه.

هر چند چرند بافتم تا حدودی، اما نهایت سعیمو کردم برسونم منظورمو.

3

خیلی آروم، طوری که طرفت متوجه نشه، در حالیکه داره بلند بلند فلسفه سه هزار ساله بشر رو به چالش می‏کشونه، دستتو می‏بری زیر لباست و حساسیت سمعکت رو تا آخرین درجه کم می‏کنی. همه جا آروم میشه. هر از چند گاهی سری به نشونه تأیید تکون میدی. و همین… راحت میشی.

خیلی دوست داشتم گوش‏هام چنین آپشنی داشتن. حرف بعضی‏هارو باید اینجوری گوش داد اصلن!

4

در مورد زن‏ها نمی‏دونم، اما حقیقت اینه که زیباترین تصویری که تو ذهن یه مرد می‏تونه باشه چیزی نیست جز تصویر یه زن. خلقت مرد اینجوریه اصلن. نمی‏تونه خودشو گول بزنه، تمامی زیبایی‏هایی ذهنش از زیبایی زن نشأت می‏گیره و هر چیزی غیر اون، حس زیبایی خواهی‏ش رو کاملاً ارضا نمی‏کنه.

حالا نیگا نکن که از طبیعت عکس می‏گیره و مجسمه‏های انتزاعی میسازه و ماشین‏های سوپراسپرت طراحی می‏کنه، یا پرتره خودش رو نقاشی می‏کنه. در ورای همه این زیبایی‏ها برای اون، زیبایی دست‏نیافتنی زن نهفته‏س که همه زیبایی‏ها تقلیدی ناشیانه از اون هستن.

5

همینجوری خواب و بیدار تو تختم ولو بودم و موسیقی پس‏زمینه همیشگی خونمون که همون گزارش فوتبالِ هم داشت برای بابام که جلوی تلویزیون خوابیده بود پخش میشد. دو تا از این تیم‏های داخلی داشتن با حداکثر قوا دنبال توپ می‏دویدن و کلی هیجانی بود بازی به گمانم. یه دفه این گزارشگره که شدیداً جوگیر شده بود شروع کرد از اما رضا صحبت کردن و تعریف کردن و اینا. با خودم گفتم خوب شهادت امام رضا بوده، طرف اومده خود شیرینی کنه. چند دقه‏ای دوباره خوابیدم تا این دفعه همراه با دو تا شاخ از خواب پریدم. آخه یارو گفت: عجب شوتی کرد اما رضا! چه می‏کنه…

همون جوری دراز کشیده از داداشم پرسیدم جریان چیه. اونم با انفجاری از خنده بهم گفت: اون یارو اسمش عماد رضا اِ و یه بازیکنه که تو پرسپولیس(درست یادم نیست) بازی می‏کنه.

من هم خیالم راحت شد و دوباره گرفتم خوابیدم.

باد را یارای شنیدن نبود

چهارشنبه, 25 فوریه در 19:04 | نوشته شده در   | 2 دیدگاه

Said the straight man
to the late man
Where have you been
I’ve been here and
I’ve been there
And I’ve been in between

I talk to the wind
My words are all carried away
I talk to the wind
The wind does not hear
The wind cannot hear

I’m on the outside
looking inside
What do I see
Much confusion
disillusion
All around me

You don’t possess me
Don’t impress me
Just upset my mind
Can’t instruct me or conduct me
Just use up my time

I talk to the wind
My words are all carried away
I talk to the wind
The wind does not hear
The wind cannot hear

* I Talk to the Wind by King Crimson *

در مذمت ازدواج

سه‌شنبه, 24 فوریه در 23:53 | نوشته شده در   | ۱ دیدگاه

این حرف‏هایی رو که آقای جاهد در مورد فیلم راه انقلابی زده جالب بود برام. من هم بعد فیلم دقیقاً به همین‏ها فکر می‏کردم گویا. و الان باید دوباره یادآوری کنم به خودم و کسی که احیاناً اینجا رو می‏خونه همون مونولوگی رو که وودی آلن تو فیلم آنی‏هال میگه و همین پایین (سه تا پست پایین‏تر) به انگلیسی کپی کردمش. رابطه‏های ما همش همینه که میگه…

to all the posts i’ve loved

سه‌شنبه, 24 فوریه در 23:36 | نوشته شده در   | بیان دیدگاه

حالم اصلن خوب نیست
شاید روزی دیگر
شاید هم

صفحهٔ بعد »

وب‌نوشت روی WordPress.com.
Entries و دیدگاه‌ها feeds.